بازدید امروز : 1
بازدید دیروز : 1
میخواهم پرده را کنار بزنم و گوشه هائی از سرزمین آبهائی همیشه و امپراطورش را به شما نشان دهم ...:
برش اول ...اندوه یک زن که به تازگی به سرزمین من آمده است و هنوز درد جنسیت بر سینه دارد ....او میگوید :
اگر بر بدن خویش ادعای مالکیت کنی، گناه کرده ای! اگرچه بدن توست و موجودیت خود توست. بدن زن همیشه از آن دیگری است، باید در قلعه نجابت حفظ شود و دور از آفتاب و مهتاب برای فاتحی بماند که آن را فتح خواهد کرد، و وسیله لذت مردی باشد و یا مهمانخانه ای موقت برای رشد جنینی! و اگر هوس دیگری کردی که مثلا بدن خویش را در تملک خویش داشته باشی، و آن را به مردی یا جنینی نسپاری، گناه کرده ای! و اگر به انتخاب خودت لذت را با تن ات آشنا کنی، و یا جنینی با لذتی که از جانب دیگران تایید نشده در تو جای گیرد، گناهت باز بس بزرگتر است! و خلاصه هرگونه لذت تایید نشده ای از تن تو، حتی اگر بصورت تجاوز مردی به تو باشد، گناهی برای تو محسوب می شود!
قبیله باید بر بدن تو کنترل داشته باشد، و مردی با تایید قبیله جنینی را در آن بکارد و تو آن جنین را پرورش دهی ... بدن تو، زمینی است برای کشت و زراعت مرد! و بزرگترین گناه آن است که حق مردی را که تصرف ات کرده، یا جنینی را که در تو جای گرفته، از استفاده از بدنت انکار کنی!
اگر دیگران گناهت را بدانند، چه بسا تو را سنگسار کنند، و حتی اگر کسی نداند، خود تو می دانی و گناه خوره روحت می شود و ذره ذره پنهان ترین گوشه های وجودت را می خورد.
گناه من یکی از همین گناه هاست... یا بوده... من مالکیت بر بدنم را حق خودم دانستم و با بدنم آن را کردم که می خواستم، و هنوز هم می دانم که تصمیم درستی گرفته بودم، و پشیمان نیستم. اما ... همه حس های پنهانی که از دوران کودکی و در طی بلوغ و رشد و تا همین بزرگی در من به عنوان گناه های زنانه جای گرفته و می گیرد، از همان روز اجرای تصمیم ام در من سربرداشت! از هرگوشه وجودم، گناه در من خزید... و درد گناه و گناهکاربودن به جانم افتاد، و درد آنچه که کرده بودم! سالها در سکوت گریه کردم ... بدتراز آن، افسردگی را با رنگ های زشتی تجربه کردم، و بالاخره به این باور رسیدم که باید گفت! نه تنها زنانی که علامت سوال می سازند، سکوت من را زیر سوال بردند، بلکه خودم هم دلم برای زنانی سوخت که می دانم در مسیر زنانه ای که من طی کرده ام، راه می روند و تصمیم گرفتم علف های هرز درد و گناه را به سهم خودم از سر راهشان درو کنم و بسوزانم!
شاید حداقل یک زنی که برای بدن خودش تصمیم می گیرد، پس از آن مثل من چند سال از عمرش را صرف اینگونه جدال های درونی در غربت تاریکی درد نکند، و از من بپذیرد که از واژه ها می توان چراغی ساخت... که طبیعت درد را روشن کند، و باور کند که تحمل درد در روشنی راحت تر است، و گناه را از ریشه قیچی کند!
هنوز گفتن برایم سخت است: یک تابو! اگر سرزمین آبهای همیشه آبی این امکان را که آزادانه بگویم و نترسم را فراهم نمیکرد ، هرگز نمی توانستم این تجربه چند ساله را برایتان بازگو کنم. می گویم تا در ضمن گفتن برای شما، خودم صدایم را بشنوم و واژه هایم را باور کنم! صدایی که در تکرار ترجیع بند واژه ها زمزمه می کند که من گناهکار نیستم ... فقط زن هستم
برش دوم ....یک خبر :
در سرزمین آبهای همیشه آبی , پنج نفردریک روزمردند !!!
اولی که شاعر بود ، تمام زندگیش را لای ورق های خط خطی وسیاه کرده بود. در کودکی می خواست پروازکند, وقتی که هنوزبه سن قانونی نرسیده بود عاشق شده بود و هنوز پروازش تمام نشد برگشته بود لای شعرهایش ، مانده بود.
دومی اما دیوانه بود , پریدن را می گریست, خندیدن را می خواند و درد را به دیوار می کوبید. به دیوانه ها شباهتی نداشت، حتی وقتی که باخودش کنارمی آمد. فکرمی کردند, حرف میزدند اما نمی دانستند آدم چقدرپیرمیشود ازدرد.
سومی جنگجو بود ، جنگجویی که از مرگ بوی گند گرفته بود و ازآشتی سخن می گفت. اولین بارکه پا درخودش گذاشت به جنگرسید، چندسال بیشتر نداشت ولی امروزکه لابه لای خاک ها تاخورده , حرفی ازسکوت ...
چهارمی گورکنی بود که ازگورکندن, گوراز کسی کندن تنفر داشت. می گفت: مهم نیست... . اما بچه ها که درخیالشان... . آدمها با حرف هایشان... و گورکن که با خودش باورداشت می گفت: مهم نیست
اما پنجمی که ازهمه عاشق تربود. هرصبح با نگاه توی آینه، درخودش، درچشم هایش می ریخت ولباسش که پرمیشد ازشب, ازآسمان..........ازپنج گوروپنج گورستان.
برش سوم ...من سزارم ...امپراطور سرزمین آبهای همیشه آبی ...هر کسی در روزی و به گونه ای متولد شده است ...حکایت تولد من اینگونه در تاریخ سرزمینم به قلم خودم ثبت کرده ام ( در سرزمین آبهای همیشه آبی هر کس تاریخ خودش را خورش مینویسد ) :
من متولد روز سوم خلقتم . زمانی که پیش از من تنها قائم به ذات ها پدید بودند و همه چیز ناپدید بود. پس از آن ، روز چهارم لازمات و مشروطات پیدا شدند ، اما هنوز همه چیز بری از بعد بود. می دانم . تصوری از سبکی آن زمان بی زمان نخواهید داشت. زبان بود ، اما خالی از افعال ، اسم ساخته نشده بود ، ضمیرهای جایگزین و متصل نبودند. کلمه به چیزی دلالت نمی کرد، برای همین تنها " بود " درست شکل نبودن. روز پنجم شروط کافی پیدا شدند، لازم، که تنها باید می بود، به کفایت رسید. کافی لازم شد و شروط به اجبار شدند. روز ششم اجبار که بستر عصبیت است شکل گرفت و کم کم شکل پیدا شد.
بعضی چیزها با اجبار به شکل در می آمدند و بعضی چیزها به اختیار. دیگر جهان شکل گرفته بود. شکل جهان گرفته بود. همه چیز در برزخ بود. همه غریبه بودند،هیچ شناختی میان اجزا نبود. و بیگانگی تنها حاصلش هراس بود.
روز هفتم جهان از هراس جان به لب شد و همه چیر نام گرفت. کلمه ها دلالت کردند. نام ها نزدیکی کردند. و نیسان فرا گیر شد. روز هشتم فراموشی شد. هیچ کس هیچ چیز از این روز درنیافت و هشت فراموش شد. روز نهم از روز هفتم خیال شد و جهان روز هفتم به امید روز دهم ویران شد.
حالا که تنها امید مانده، همه چیز امید، امید همه چیز، شک دارم خلقت شده ام. من کجای نا کجا خلق شده ام که هرگز نه زیسته ام نه می میرم ؟....و این از خصلت امپراطوران است !!!
برش چهارم ....وقتی سزار عاشق بود ....نوشته هایش هم تب دار بودند ...روز نوشت روز پنجم عاشقی امپراطور :
به صراط از تو نور می گیرد ، این عشق را به کجای وصله ام بچسبانم که حرفهای تو نیست در سرم ، که درد بگیرم ، از دلت بروم به هوای ؛ قدم بزنیم ... تا صبح عاشقم . به قبیله ای شناور شبیه شده ام به انحراف حرفهای تو ، که وصله ام بزنی به زا ، رفتن ، از تو سرم نمی شود که بخوابم از حالی که رفته ام هنوز ، برنگشته که ببینمش ، بشناسمش که خوابم هنوز ... راه به جایی نمی برد.
بیچاره حرفهای منحرفم ! که حرف آخرم ازلای پرت کتاب بزند به سرم بروم دور تمام پیاده رو های شهر شر کنم که چه ؟ داروی غیب بگیرم از چشمهای ، تو را که با هیچ شبی عوض نمی کنم ، نکند این خواب روی دستمان سنگین نماند و لودگی کند ؟ نکند بلندم کند از خوابی که ، به خیالم مرده ام ، که مرده ام نترس ؟ بیچاره نیستم ، تنها کمی عقلم گرفته که به خوابم روی صندلی خودم بریزم از حرف های منحرفم ، دست کم سری به هوای خود تو دور خودم جمع کرده ام ، با این همه مرد که نمی شود مرد ، اصلا مرده شور هر چه صراط از تو نور می گیرد ِ عشق.
نمی شناسیم لااقل تف نکن...
روز نوشت همین دیرزو عاشقی امپراطور :
دنبال من توی کتابها نگرد.کتابها انقدر شعر داردکه تو توی آسمانها بدنبال پرنده ها با ابر ها برای خودت دلیجان هایی درست کنی که توی غروب با سرخی اسبهایش تمام روز رامی تا زد و می تاراند. برای تمام کردن کتابهای داخل کتابخانه ات باید دامن بلندت را کش بدهی روی خش خش برگها و فکر کنی چقدر از بکارت همه زنها فاصله گرفته ای . اما مانتو های تو همیشه ترانگو بودند وقتی توی پیاده رو آمبولانس های سبز پلیس فکر کردند برش اریب مانتوهایت دارد راه رفتن تورا به رقص تبدیل می کند
می دانی اینها همه حرفهای کتابهای تاریخ است که همه آن را تیمور لنگ برای یک پروانه در پیله مانده تعریف می کرد.و تو فکر کردی رفته است تا با تارهای آن برایت یک پیراهن رکابی سفید ببافد پروانه ها برای شکل رکابی ات روی بند هزار روایت ساخته اند. بیچاره تیمور لنگ که آهنگهای(( کیتارو)) را زیر شیشه آشپزخانه ات با اشک تکرار کرد هزار بار تکرار کردنهایش را من تکرار کردم .هنگامی که اسلحه ناموس من بود.و 11 سپتامبر هرگز به کودکان در سرما مانده افغان فکر نکرده بود. از آشپزخانه تو فقط صدای جلز وولز پروانه ها در ماهیتابه به گوش می رسید. برای بازگشت به من تنها به به نقش بال پروانه ها در آسمان نگاه کن و به کتابهایی که اعتماد زیبایی پروانه ها را برنتافتند اعتنایی نکن . تنها مرا به عادت باد بسپار . باد همیشه در عادت می ماند و پیاده رو روزی تو را عادت می کند.
راه رفتن تو شکل دیگری از مثنوی است
واینک مولوی اس
کز ساقهای تو حکایت نی را بر می دارد
برش پنجم ....اولین درس ریاضی در سرزمین آبهای همیشه آبی :
2
بر2برش ششم ...از دفتر خاطرات امپراطور سزار در باره دوستانش ....:
ما سه تا دوست بودیم،
ما سه تا خیلیدوست بودیم،
ما سه تا آوانگارد بودیم،
حالا من تنهام،
آخرین ما پولدار بود،
اون نمایشگاه نقاشیش رو پارسال راه انداخت،
اونو گرفتن،
اون الان تو آسایشگاه روانیبستریه،
دومین ما پولدار نبود،
عمه پدرش شش ماه پیش مرد،
تنها وارثش اون بود،
پول کمینبود،
بلافاصله نمایشش رو برد رویپرده،
اومده بودن که بگیرینش و ببرنش پیش آخرین ما،
اون فرار کرد به پاناما،
شنیدم که اونجا سمبوسههایچهارگوش میفروشه،
من اولین ما بودم،
من پول کافیندارم که فیلمم رو بسازم،
به محض اینکه پول به دستم برسه میسازمش،
امیدوارم که بتونم به دومیمون یا لااقل آخرینمون ملحق بشم،
این روزها افکار شومیبه سراغم میان،
صدایخودم رو میشنوم که میپرسه آیا ما زیادی،آوانگارد نبودیم؟
برش هفتم ....نگاه فیلسوفانه من ....سزار ...امپراطور سرزمین آبهای همیشه آبی به واقعیت زندگیم :
وقتی واقعیت به عنوان اصلی مهم در هستی، مرجعیت خود را از دست میدهد و توانایی آن را ندارد تا کارکرد عناصر اطراف ما را مشخص کند، عناصر معلق وبیریشه دارای کارکردی دگرگون میشوند؛ یعنی جدا از آنچه بودهاند خود را معرفی میکنند. (صورت غیرواقعی و ذهنی) صورتی به نام توهم.
توهم با نقش محوری خود در ذهن من این تصویر را می سازد که لوکیشن سکانس پایانی آخرین فیلمم ( یک روز تلخ ) هم هست ، داخل فضایی اتفاق میافتد با دیوارهای سفید و مبلهای خاکستری که در هیچ کجای آن اثری از"در" مشاهده نمیگردد. اتاق تبدیل به سلولی میشود بدون منافذی برای ورود یا خروج. سلول، آدمها را گردهم آورده و راهی برای ارتباط آنها با دنیای خارج باقی نمیگذارد. پنجره، تنها روزنهی ارتباطی این اتاق، به دلایل نامعلومی بسته شده؛ خاطره بسته شدنش هم خاطرهای است گنگ. مرد آن را با عبور قطار مرتبط میداند و زن دلیل آن را بادتصورمیکند.
پنجره، برای دیدن هر آن چیزی است که بیرون وجود دارد. روزنهای است برای آنکه بدانیم بیرون نیز جهانی هست. آیا بیرون جهانی هست؟ جهانی متفاوت با جهان درون و تنها از منظر پنجره، قابل دست یابی .
چگونه جهانی از همترازی انسان و شیء بنا میشود؟... جهانی در آن، انسان در یک کفه و شیء در کفهی دیگر؛ همراستا و در کنار هم. هر دو با درجهای یکسان از اهمیت، بیآن که یکی بر دیگری رجحان یابد.
موضوع فوق، موضوعی که در برخی از دیگر آثار این قرن نیز بدان پرداخته شده، پدیدهای است زاییدهی مدرنیته. مدرنیتهی آغاز گشته با انگارههای اومانیستی و در انتها به سخره گرفته شده توسط باورهای خود. مدرنیتهی اسطوره ستیز، ضد مذهب، عقل گرا و به باور دکارتی انسان محور: " نه تنها همه چیز باید در خدمت انسان باشد، بلکه انسان، شاخص و تعیین کننده همه چیز نیز هست." این انسان مترقی و دارای خرد، چنان در جایگزین نمودن ماشین، به عنوان یک اصل به پیش میتازد که فراموش میکند ماشین نیز صرفاً سازهی دست اوست.
نیازمندی و احتیاج انسان مدرن به ماشین، به تدریج ماشین را از زیر سلطهی او خارج میگرداند و جایگاهی بلندتر از پیش و همردیف با انسان به او میبخشد. ماشینها، دیگرتنها ابزارهایی در خدمت زندگی انسان نیستند؛ آنها به حیات خود در جامعهی مدرن ، همانند انسان ادامه میدهند. چنان که اندیشیدن به انسان مدرن، بدون اندیشیدن به ماشین امکان پذیرنمیشود.
انسان عصر ماشین، شاخص و تعیین کنندهی هیچ چیز نیست...
**********
دردا دوستان من! اکنون و گذشته بر روی زمین.
این است مرا تاب نیاوردنی ترین!
و اگر من بینای آن چه میباید آمد نمیبودم،
نمیدانستم زندگی را چه گونه تاب میباید آورد.
"چنین گفت زرتشت/ فردریش نیچه"
و تمام .
درباره خودم
اشتراک